یک شب گرد تنها



در کتاب کار همچون زندگی تامس مورن یک راه کار ارائه شده که با استفاده از آن می توان به ندای درون رسید و آن بیان داستان زندگی است با تمام شکست ها و شادکامی های ناشی از موفقیت ، بدون هیچ قضاوت و پندی فقط بیان داستان به کرات .
بزار از اونجایی که حافظه ام یاری میکنه برات بگم 
خیلی بچه بودم خونمون روستا بود مامان قهر کرده بود و بابا خواب بود و داداش کوچیکه صبح بیدار شده بود رفته بود بیرون رفته بود سمت رودخونه کوچیک و روی پل نشسته بود تا فکر کنم عمه ام پیداش کرده بود و آورده بودش خونه ، بعدش صحنه بعدی که یادم میاد اینه که مامانم کوچیک ام داشت درباره شکایت از بابام صحبت میکرد
بابام اکثر اوقات خونه نبود چون میرفت شهرهای دیگه کار میکرد واسه همین خیلی کم میدیدیمش 
وقتایی هم که میومد خونه چند روزی اوضاع خوب بود بعدش یه مشکلی بین بابا و مامان پیش میومد 
همیشه هم با خانواده پدرم مشکل داشتیم مخصوصن عموم و زنش
حرف زدن های بی وقفه و یکسره عمه بزرگم که عمومن هم حرف های بی سر و ته و بدرد نخور میزد رو مخم بود یعنی اصلن دوست نداشتم صداش رو بشنوم در کل خانواده پدرم رو اصلن دوست ندارم و بیشتر اوقات اگه لبخندی بهشون میزدم از سر زور بود نه محبت
همیشه با خودم میگم چی میشد اگه پدر بزرگم و مادربزرگم بهمون محبت میکردند
تنها محبتی که از پدربزرگم یادم میاد و خیلی دوستش دارم اینه که منو داداشام رو با خودش برده بود دور روستا قدم زدیم 
نمیدونم چرا این تصویرو خیلی دوست دارم
ولی مادربزرگ پدریم محبت خاصی ازش ندیدم که دلم بخواد باز ببینمش یا برم سری بهش بزنم  تنها حرفی که میگفت این بود که صدام میکرد حامدو عزیز
که نمیدونم چقدر از این جوری صدام میکنن بدم میاد و حالم بهم میخوره ، بدبختی بابام هم حامدو صدام میکنه که اصلن دوست ندارم اینجوری صدام کنه 
کاش مثل دخترایی که دوستم هستن حامدی صدام کنه این جوری رو دوست دارم
البته از پدربزرگ و مادر بزرگ مادریم هم خیلی محبت مستقیمی نصیبم نشد فکر مینم زیاد بهم مهر و محبتی نداشتن و بعضی از نوه هاشون رو بیشتر دوست داشتن البته ومی هم نداشت که به طور برابر به همه مهر داشته باشن
ولی اونا رو بیشتر مادر بزرگ پدریم دوست داشتم میشه گفت کمترین کسی رو که دوست دارم از میان پدر بزرگ و مادر بزرگ هام مادر بزرگ پدری ام است
یه بار توی پیکنیک خانوادگی بلوطستان دستجرده ، به دایی کوچیکه گفتم اره رو بده منم امتحان کنم بهم نداد ولی تا دخترِ دایی بزرگم گفت بده منم اره کنم عمو
درجا بهش داد اونو بیشتر دوست داشت حتی هنوزم حس میکنم کمتر کسی منو دوست داره البته تعدادی افراد از دوستانم و خانواده هستن که مطمئنم دوستم دارن
تا یه سنی با داداشام خوب بودیم و همدیگرو دوست داشتیم بعد یه سنی که یکم بزرگتر شدیم دعوامون میشد شدیدن من زیاد دعوایی نبودم ولی لجم میگرفت اذیتم میکردن 
اول داداش بزرگم باهام بد شد هنوزم نمیدونم چرا ولی تا مدت های زیادی اذیتم میکرد و دعوا میکردیم
با کوچیکه بد نبودیم
اما بعدن کوچیکه هم که یکم بزرگ شد باهامون بد شد و بداخلاقی میکرد و دعوا میکرد 
خلاصه همیشه توی خانواده ما دعوا بوده 
یادم نمیاد ما یک سال رو در آرامش سر کرده باشیم
بچه که بودیم کسی به حرفمون و علایق و نیاز های بچگیمون توجه نداشت
پدر و مادر وظیفه پدری و مادریشون رو بجا میاوردن بدون هیچ سواد و آگاهی درباره بزرگ کردن بجه ها و تربیتشون برای آینده و رها شدنشون در جامعه
یه وقتایی پدر سر یه چیزای کوچیک و مسخره ای عصبانی میشد و فضا رو متشنج میکرد و بعضن کتکمون میزد که واقعن مسخره بودن
مادرمون هم که فکر میکرد ترببت بچه یعنی اینکه بجه رو نذاری بره توی کوچه فوحش یاد نگیره ولی خیلی چیزایی که باید بهمون یاد میداد رو یاد نداد فکر نمیکنم خودشم بلد بوده باشه همونجوری که مادر بزرگم هم به بچه هاش یاد نداده بود 
باید به بچه یاد بدی که نه بگه 
در مقابل غریبه هایی که میخوان ازش سواستفاده کنن از خودش با قاطعیت دفاع کنه 
یک معلمی داشتیم که فکر میکنم پیدوفیلی داشت و یکی از بچه ها زخمیش کرده بود
یک بارم خواست به من دست بزنه که نذاشتم ولی پرخاشم بهش نکردم 
من بچه آروم و خوش خنده و مهربونی بودم ولی این ویژگی قشنگ تبدیل به ضعف شده
تا دوم دبیرستان که به هنرستان فنی رفتم من دوست آنچنانی نداشتم که باهاش بیرون برم و توی کوچه بازی کنم
دوم دبیرستان وقتی پدر گوشی همراه سامسونگ ای 250 برام خرید کسی بهم آموزش نداد چه طبعاتی استفاده از اینترنت داره 
یه بار اولین بار خونه مادربزرگم سی دی های سوپر دایی کوچیکه رو پیدا کردم وقتی سوم راهنمایی بودم و بعد اون همیشه یه حس برانگیختگی خاصی به اون تصاویر دارم
وقتی به بلوغ رسیدم به شکل اعتیاد گونه ای خود یی میکردم 
از تلفن همراه و اینترنتش استفاده میکردم و کامپیوتر و ماهواره 
فکر میکنم این آموزش ندیدنه خیلی باعث کج رویم شد
یک بار وقتی آخر دبستان بودم میخواستم برای تیزهوشان امتحان بدهم که مریض شدم و آبله مرغان دراوردم و کم درس خواندم و قبول نشدم
بعدن هم که نمیدانم برای چه انتخاب شده بودم چون نفر دوم کلاس بودم اما اسمم را حذف کردن فکر کنم از طرف دفتر مدرسه حقمان را نوش جان نمودند
این اولین مزه شکستی بود که چشیدم 
دیگه چیزی از درس یاد نمیاد تا دوم دبیرستان که با بچه ها دوست شدم و خیلی درس نمیخوندم
نکه با اونا بگردم کلن خودم کم کار شدم از درس دور شدم چون از آخر راهنمایی رفته بودم سراغ بوکس و جذب ورزش بوکس شده بودم 
تمام تایم های باشگاهم رو با شور و علاقه و بدون تنبلی میرفتم دیگه کمتر به درس اهمیت میدادم 
این باعث شد خیلی به درسم آسیب برسه 
البته همیشه الکترونیک را دوست داشتم ولی درس تئوری یک سخته دیگه وقتی ورزش بود که جذاب تر و با آدرنالین بیشتری بود منم وقت بیشتری رو صرف ورزش کردم
اول و دوم هنرستان کلی درس افتادم و سال اول نتونستم کنکور قبول بشم
هشت تا درس داشتم که پاس کنم و همزمان کنکور بدم سال بعد که این کار رو کردم در دانشکده فنی دوره روزانه قبول شدم از اونجا که با بچه ها بیشتر قاطی شدم و رفیق بازیم بیشتر شد بیشتر از درس ها جا افتادم و درسای سنگینی افتادم ولی بازم که تحت فشار بودم پاسشون کردم با نمره های خوب و معمولی 
از وقتی دانشگاه قبول شده بودم دیگه سراغ بوکس نمیرفتم 
توی بوکس نتایج خوبی میگرفتم اما مربی ما بیخیال بود و توجه چندانی به بچه ها نمیکرد واسه همین اکثر بچه های باشگاه ما زیاد پیشرفت نمیکردن اگرچه مستعد بودن و پر تلاش در بوکس همیشه من نفر اول یا دوم مسابقات بودم البته بیشتر نفر دوم ولی تعداد زیادی هم نفر اول بودم و عضو تیم شهر 
حیف شد که محیط کثیفی بود محیط هیات بوکس استان و اونجا هم همیشه حق مرا زائل میکردند
از ورزش زیاد ناراحت نیستم از شکست هام توی درس و کنکور ناراحتم که چرا تا یه جایی پیش میرفتم و ول میکردم 
چرا اول راه رو خوب میرفتم و بقیه مسیر رو رها میکردم
چه برای امتحانات ترم 
چه برای کنکورهایی که دادم
من مستعد هستم و مسائلی را در کلاس حل میکردم که کسی حل نمیکرد مخصوصن مسائلی که باید خلاق میبود 
در بعضی جاها از اول کمیتم لنگ میزد مثل ریاضی 
که اونم به خاطر کم کاری خودم در درس خواندن بود
و همیشه شب امتحانی درس میخواندم
من از بچگی به کارتون های رباتیک علاقه داشتم
با آجرهای پلاستیکی بجای خانه ربات میساختم
به وسایل برقی که بابا باز میکرد تعمیرشون کنه علاقه داشتم و کنجکاو بودم
به کیت های الکترونیکی خیلی علاقه داشتم
یعنی هنوزم به این مباحث علاقه دارم 
و حس میکنم میتونم در این حوزه ها لذت ببرم و خلاقیتم رو نشون بدم
نیاز دارم یک تصمیم بزرگ بگیرم
برای سال بعد کنکور دکتری و پیگیری فاند پی اچ دی در خارج از کشور یا ورود به بازار کار و کسب درامد 
یک حس درونی میگوید برای رتبه یک دکتری بخوان  که معافیت سربازی را هم بدست بیاوری
یک حس منطقی دیگری میگوید در ارشد موفق نبودی البته ارشد هم مثل کارشانسی و کاردانی و دیپلم رو هم موفق نبودم و با نمرات خوبی طی نکردم و منطقی آن است به سربازی بروم و بعد از آن وارد بازار کار شوم 
اکنون که در آستانه شروع سی سالگی هستم حس میکنم باید تصمیم سختی را بگیریم که به کامیابی برسم و کار همچون زندگی ام را پیدا کنم 
میدانم که با تجاربی که از کنکورهای فراوانی که دارم اگر با دسیپلین و نظم نظامی کار کنم در کنکور موفق میشوم امااااا آیا این کار مرا خشنود خواهد کرد.!؟ آیا من از زندگیم راضی خواهم بود!؟
حس میکنم که خیررر من حس میکنم شدیدن به یک منبع درامد نیازمندم 
اگر به مهارت های مهندسیم اتکا کنم و آنها را ارتقا بدهم به مسیری وارد خواهم شد که یک سویه از کار همچون زندگی من است 
حقیقتن به تحصیل علاقه فراوانی دارم و دوست دارم یکبار دیگر این شانس آخر را نیز امتحان کنم و تحصیلات دکتری را به بهترین شکلی که ممکن است طی کنم و این محال نیست
اما با کار کردن و راه انداختن یک شرکت مهندسی پزشکی هم میتوانم به سویه ای از کامیابی دست یابم 
نکته ای که خیلی باید به آن توجه کنم این است که من عاشق نواختن سه تار هستم و این کار مرا میکند 
و با ورزش نیز قدرت و کاریزمایی بدست میاورم که بدون آمادگی جسمانی از آن بی بهره ام و ضعیف میشوم
فکر میکنم اگر دفاع کنم و سربازی را به صورت امریه ادامه دهم و در کنار آن سه تار بنوازم و مهارتهای مهندسیم را پیش ببرم و نیز روی کنکور دکتری کار کنم خیلی خوشحال تر خواهم بود .
سی سالگی را اینگونه طی خواهم کرد که گفتم . 
با شرط دسیپلین و کاریزمای نظامی .

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هرچي که يخواي استخر مدرن «دانش جویان واقعی» عنوانی است برای افرادی که قصد رشد دارند لیموشو آموزش زبان انگلیسی کیمیای سعادت mahtabvaector gamesnews18 مطالب اینترنتی m1k16